Il me semble que je traverse une solitude sans fin, pour aller je ne sais où.
Et c’est moi qui suis à la fois le désert, le voyageur et le chameau .Marcel PROUST
15/02/1988
يادداشتهای پراکنده
Filmbûne an Steiplatz
درين کافه نشسته ام. مرکز فيلم آلمان. اين مرکز ، فيلمهای جديد آلمان را نشان ميدهد.
امروز صبح در دفتر فستيوال دخترک به من گفت ، همه از خيابان ميتوانند بيايندو دعوتنامه بخواهند.
من نميتوانستم و نمی خواستم دروغ بگويم..همه حقيقت را در همان نامه با بدبختی نوشته بودم..نماينده هيچ کس وهيچ کشوری نبودم..
اين بارهم . مثل آن دفعات ديگر.درين شهر،غريب . در شهر جديد،زبان جديد.
آنچه که جديد است، بايد کشف کرد و آموخت..
و اين ، قسمت جذاب ماجراست..
از رفتار دخترک آنقدر عصبانی شدم که گفتم برگردم و بگريزم به شهر
روان. ROUIN
و تمام روز به تدوين خبر بپردازم ..
آيا بايد آرزوی ديدن و ساختن را هم در خودم بکشم؟
اينهم از احوالات امروز من..
ساعت چهار بعد ازظهر است . تا ساعت پنج ونيم اينجا می نشينم و بعد، ازين آقای روبرويم که به من نگاههای عجيب ميکند، خواهم خواست که مرا به سالن راه دهد ، به او التماس خواهم کرد..
حالا بايد ته دلم دعا کنم که مرا راه دهد..شايداگر برای آن مجله پر از سانسور ايرانی مطلب ميدادم راحت تر ميشد کارت بدشت آورد. .
که البته نميتوانست چاپ کند..
نوشتن برای آن عاشقان سينما که بدون فيلم می پوسند!!!
وآن احمقها که به اينجا رسيدند و عاشقی يادشان رفت..
من چرا عاشق ميمانم؟؟؟ عاشق اين هنر لعنتی؟؟
دايم به فکر اين هستم که کی التماس کردن به اين آقارا شروع کنم.
حالا اين آقا مشغول حرف زدن با تلفن است...
آقا التماس ميکنم مرا به سالن سينما راه بدهِيد...
اين کافه پاتوق عجيب و جالبی ست. نمی دانم چرا در پاريس چنين پاتوقی وجود ندارد...
گارسون کافه به من نزديک ميشود. امروز ظهر،دخترک برای يک پيتزا و يک آبجو 8مارک مرا تيغ زد..
اميدوارم برای يک چايی ، قيمت تيغ زن نخواهد؟؟
روبرويم يک عکس بزرگ اشتروهايم بر ديوار است..وياد شين می افتم..
پشت سرم پراست از عکسهای همه نوابغ سينما..
دست راست من ، چند سياهپوست نشسته اند و همه آلمانی حرف ميزنند.
گارسون کافه شبيه کتک خورهای فيلمفارسی ست..شانه های پهن.بالاتنه کوتاه.موهای فرفری مشکی.سبيل مشکی..
طبق معمول غربت .مثل هميشه. تا وارد کافه شدم وتانشستم به خودم گفتم .نکنه يارو ايرونی باشه...
زبانم لال اگر کارت ورود به سينما پيدا نکردم . تمام اين ده روز درين کافه خواهم نشست و چرت وپرت خواهم نوشت. چاره ديگری نيست..
چند دانشجوی لات و لوت وارد شدند.ميخواهند بر سر آن ميز رزرو شده برای فيلمچی ها بنشينند، يارو ردشان کرد.
امروز صبح وقتی دخترک گفت بايد دليل ارائه کنی!!هرکسی از خيابان ميتواند بيايد وبگويد دعوتنامه ميخواهم ...
نمی دانم چقدر عاشقی در گلويم قلمبه شده بود که حاضر بودم ساعتها کنفرانس بدهم که من عاشقتر از ديگرانم..
چون تااينجا رسيده ام..
چرا قيمت عاشقی اينهمه سنگين است..؟؟
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire