نگاه دوباره ، سپتامبر 2005
نامه ها....
24.10.1994
اين روزها روزهای پريشان زيبايی ست.
پاييز پاريس امسال رنگ ديگری دارد...عجيب است امسال درختهای پاريس را ديدم.
مثل هميشه زندگی آشفته است..ديگر نميتوانم چيزی را سازماندهی کنم. يا سامان بدهم..
ديدن شين مهم بود.. حالا امروز و فردا و .. را ميتوانم ببينم ...دوره من تمام شده است..از زندگی ، و دنيا دور افتاده ام ...ديگر حتا دلتنگ هم نيستم ...پشت دلتنگی ها شادی عجيبی است..مثل يک خداحافظی طولانی ..خداحافظی با آنچه هميشگی ست ...ابدی ست..
حسهايم را نميتوانم کنترل کنم..
29.10.1994
سوال سخت نکن ..فقط دوستی ها مانده است.. زندگی عاشقانه زمان خودش را دارد..
ديگر هيچ چيز عملی نيست ...حتا ادامه دوستی هم سخت است..بايد عشقها و دوستی ها ولذت های کوچک را حفظ کرد..
پانزده روز به بلفاست ميروم..
9.11.1994
هفده آبان است ..و من دوباره متولد شده ام..ده روز است و من هنوز در بلفاست هستم..وروزی 5 دقيقه فيلم برای کانال چهار لندن مونتاژ ميکنم..داستانهای جالبی ست. جوانان يک مدرسه صلح ،جنگ،و جوانی را زندگی ميکنند..
بلفاست به تهران شبيه است..مردم خونگرم هستند..
شديد کار ميکنم و فرصت گشت و گذار ندارم. اما محيط کار ، آدمها،رستورانهای شب ،مرابا آدمها و دنيای ديگری آشنا ميکند.
ازبقيه داستانهای زندگی ، حرف زيادی نيست. شين به ژنو برگشت و هفته ديگر به تهران باز خواهد گشت..وزندگی من بيهوده ادامه پيدا ميکند...
14.11.1994
چنان ميدوم که يادم نيست و يادم ميرود که وجود دارم..شين را که ديدم خيلی چيزهارا در مورد خودم فهميدم...
خواب عجيبی ديده بودم ..در ساختمان بلندی حبس بودم...با مادربزرگ و نيما..ساختمان در ميان دريا بود .. طوفانی سخت ساختمان رالرزاند ...وساختمان مثل يک کشتی شکسته در آب فرو ميرفت ...من لباس پوشيدم و آماده شدم...به دوردست نگاه ميکردم و چرخش گرداب مرا دچار سرگيجه ميکرد...مطمئن بودم که غرق نخواهيم شد..وکسانی برای نجات ما خواهند آمد...در حال لباس پوشيدن ،نگاه سنگين نيما و مادربزرگ را حس ميکردم ..مادربزرگ شبيه تصوير جوانی اش بود..
صبح روز بعد، بعد از پانزده سال شين را مي ديدم...
به خودم گفتم تعبير خواب ، دلهره منست از ديدار شين..
بعد شنيدم همان شب در تنکابن طوفان شديدی بوده است ومامان در آن خانه تنها...هر کدام از ما در گوشه ای از دنيا تنها مانده ييم...
چند لحظه پيش با ب حرف زدم نمی دانم چه کاری از دست ما ساخته است..
مامان اينجا بی حوصله ميشود...
نمی دانم به که اميد ببندم...
جز مامان هيچکس به ياد من نيست ... خسته و عصبی هستم .. بيهوده سعی ميکنم بد به دل راه ندهم ...
25.1.1995
در خانه نشسته ام .عجيب است مجبورم اعتراف کنم که اگر کسی در جايی از دنيا اگر لحظه يی ياد من بيفتد ، شاد ميشوم.در دوره يی از زندگی بيهوده ام ، مانده ام ميان تخريب و آدمخواری.... بلفاست شانس کار بود.. شانس گرِيز ازين بن بست.بن بست اين عشق بيهوده که زندگی ام را ساخت و نابود کرد..همه لحظه های پاريس غير قابل تحمل شده...
اميدهای بربادرفته سالهای غربت. چهارده سال..
شانس دوماه کار در سارايوو، مرا به جهنم ديگری برد .جهنم برفی..بيست درجه زير صفر..جنگ روانی ميان مردمانی از جنس خودمان...صلح. جنگ.عشق.
سه سال است اين مردم سرگشته در حال تخريب خودشان و همديگر هستند...گروه سه نفره ما ، با اين آشفتگان همراه ميشود..هر لحظه اين سفر ،ياد ايران و خود ايران بود..
نمی دانم چرا دايم حس ميکردم در ميان مرگم. مرده بودم.حس ميکردم هرگز تهران ،پاريس ، وگذشته وجود نداشته است....هيچ ميل ندارم به پاريس برگردم...
درخلوت سکوت خانه نشسته ام...
امروز فيلم کيارستمی بر پرده امده ..نظريات ضد و نقيض فراوان است..وارد دوره جديدی از نمايش قدرتها و فاشيسم ميشويم....
26.1.95
نامه دوم رسيد و همه افسردگی ناگهان پر کشيد.
اين احوال تبعيد و غربت است. بعضی از ما در همه جهان غريبه ييم..
همه افسردگی من نه برای ايران ، برای آنهايی ست، که نمی توانم ببينمشان..
و درهمين دلتنگی نمیدانم ديدار ما چه چيری را حل خواهد کرد.
نمی دانم آيا می توانم باديگران حرف بزنم .انگار همه چيز فراموش شده است. چز درون آتشين من..
. 4.2.95
نامه به فرشته شاه حسينی چهارم نوامبر1995
فرشته عزيز ، نامه توبه من نيرو داد . از خستگی جسمی دايم سرما ميخورم..
حرفهای تو مرا دلگرم ميکند..اين مد جديد"ملايمت سياسی " حالم را بهم ميزند..
در جواب سوالت بگويم..در کنفرانس زنان در لوس آنجلس اين من نبودم که خانم مهرانگيز کار را از تريبون پايين کشيدم ..اين حرفهای خودش وسوالهای بی جواب زنان دگر انديش بود..
خانم کار حتا رعايت وقت ديگران را نکرد..نيمساعت هم از وقت ديگران را گرفت که انشا ء بخواند...
او چون سالاران بر قدرت ، حقيقت را متعلق به خودش ميداند..چون در محيطی زندگی ميکند که گفتگو و تبادل نظر وجود ندارد.او از سوالهای ديگران حيرت کرد..او از شيفتگی حضور می گفت. و خود شيفته حضور در قدرت تحميق و تکفير بود..او جرأت نکرد چون سيمين بهبهانی در مقابل مرگ پرستان بايستد و از عشق و شادی و سازندگی بگويد..
مطلب تو رادر همشهری خواندم ..تکان دهنده است.
باوجود تمام تکه هايِی که حذف کرده اند، سندی مهم در مورد اين حکومت ضد زن است..
ما فعلا در حال کار برای چهارمين کنفرانس زنان در پکن هستيم..
تنها ارزشهايی که به من کمک کرد که زنده بمانم در نهايت به من کمک ميکند که ادامه دهم..راه طولانی ست..
.
21.2.95
بايد دويد ..زندگی ماشينی ... دويدن.دويدن...بايد کمی تنوع ايجاد کرد...زندگی در پاريس به سختی و شيرينی ادامه دارد.خبر خوش اينکه فيلم کوتاهی ساخته ام که در فستيوال فيلم زنان پخش خواهد شد..
برای چند روز به برلن ميروم...در باره زن در سينمای ايران صحبت خواهم کرد.
زندگی من بين محيط کار و سمينارها می گذرد...
ديدار ياران رويا و خواب است...ديشب خواب مامان راديدم...شاد بود و خانه جديد خريده بود..که اتاقهای زيادداشت..و در يک اتاق کتابهای من بود...
برگشت روز به روز بعيد و بعيد تر به نظر ميرسد....
6.4.1995
روزهای عيد خوش گذشت.؟؟ در ين غربت و دوری از ياران ، ميترسم حسهای ابتدايی انسانی را از دست بدهم.. بی تفاوتی بدترين حسی ست که می شناسم...
اين روزها هفدهمين فستيوال زنان است..فيلم من يکشنبه گذشته نمايش داده شد...و شنبه دوباره نمايش داده ميشود... بحث و گفتگو بعد از فيلم من لااقل تصوير ديگری از زن ايرانی را به نمايش ميگذارد....تصويری که امروز درايران قدغن است..
نيما ومزدا را هنوز در سال جديد ايرانی نديده ام...مثل هميشه سرما خورده ام و خسته و عصبی هستم.. دلتنگی ها هم معنای ديرين را ندارد..
شين مجله ها را ميفرستد.. بيست و دوم آوريل انستيتو موند عرب فيلم مرا نشان خواهد داد...فردا ميروم زاربروکن آلمان در مورد سينما صحبت کنم...
سمينار زنان امسال در تورنتو است...و
زندگيم سخت کسالت آور است ..
16.4.1995
چهار شماره نقد سينما به دستم رسيد .. و ديگر منتشر نمی شود.. طاقت انتقاد نيست..و اين جامعه پيشرفت نخواهد کرد..
اين روزها فستيوال فيلم های ايرانی ست.. ديروز دو فيلم ديدم .. عجيب است انگار مردم ايران چشمهايشان را بسته اند تا اينهمه تحقير و توهين به خودشان را نبينند..
هر چند دو هفته پيش در يک سمينار چند محقق احمق تحميق مردم را توجيه می کردند..
26.6.1995
مشغله روزانه . از جان سختی خودم حيرت ميکنم..به سختی مريض هستم..بعد از سفر سارايو دايم مريض هستم...کار دوازده ساعت با کامپيوتر .. اين غول آدمخوار....و بوجود اوردن فيلم.. و کار بسيار برای سپتامبر آينده چهارمين کنفرانس جهانی زنان...
ايران پول بسيار خرج ميکند و مبلغين در تمام سازمانهای بين المللی همه پست ها را قبضه کرده اند..
وضع عصبی سختی دارم..مامان بايد می آمد و شرايط مهيا نيست . اين موضوع مرا سخت ميازارد..بر عکس انچه به نظر ميرسد..توانايي من بسيار محدود است..تصوير بيرونی من محکم و مستقل و با قدرت است.. اما واقعيت اينست که من به سختی بر پاهای خود ايستاده ام ..من از هر کاری که دوست دارم عقب مانده ام به دليل دويدن برای نان روزانه...
ديدار در ترکيه عقب می افتد.. به دليل بی پولی..ژوييه و اوت در پاريس می مانم ..سپتامبر و اکتبر چند سفر کاری خواهم داشت...
27.6.1995
همه را نگران کرده ام. عجيب است. سين زنگ زد .من درحال جاروکشی بودم نشنيدم. عکسبرداريها از وضع خطرناکی خبر نميدهد. هنوز زنده ام..مريضی مداوم من به دليل دوندگی مداوم و کار در محيط بسته و مرطوب است..گويا به اين دليل فرسوده ام..مداوا با داروهای معمولی به جايی نرسيد. و با داروهای فعلی بايد استراحت کنم .. متاسفانه با وضع فعلی عملی نيست..اين چند صباح زندگی طوری به سر خواهد رسيد..
اخبارسينما برايم مهم است. خوشبختانه َشين مجله ها را ميفرستد. برای تحقيقم مهم است. در سه شهر سخنرانی داشتم .کوتاه ومتمرکز. درين ميان تمام کارهای فيلم هم به دوشم بود..فرسوده ام .از هيچ جا کمکی نيست..درين ميان بايد به کار و نان روزانه هم بينديشم..هر چند فيلمهای مستندی که برای تلويزيون تدوين ميکنم نا اميد کننده است اما برای رسيدن به همه کارهای فرهنگی که مجانی ست .. لازم است . بايد به اين حرفه بچسبم . هر چند هيچکس درين حرفه از فردايش مطمئن نيست..اين قيمت کار فرهنگی ست
در سمينار تورنتو ( سمينار بنياد پژوهشهای زنان ايران )و سمينار استراتژی زنان در پاريس متوجه شدم ، زنهای بسياری در شرايط فعلی مسئله زنان را ناندانی کرده اند..و با سرهم کردن مزعبلات پستهای دانشگاهی ميگيرند و پای بر سر ديگران ميکوبند..اين زنان هم در ايران منزلت دارند و هم اينجا با کمک مقامات ايرانی ..البته همه اين موقعيت ها کاذب است.
اما خب فعلا اکاذيب اين جاهلان بر سر زبانهاست..آنکه حرف ظلم و فشار را ميزند خود چنان در فشار زندگی روزانه خرد ميشود که به سختی ميتواند درين محافل جهل پروری و ريا حضور داشته باشد..
درين ميان سفرچين مهم است ..ما هنوز نميدانيم چگونه درين گردهمايی جهانی ، صدايمان را به گوش جهانيان خواهيم رساند... به هر ترتيبی به اين سفر ميروم و فيلم خواهم ساخت
تابستان بايد دنبال کار بگردم که بتوانم زندگی ام را سازماندهی کنم ..زندگی آنقدر گران شده که استراحت و سفر کوتاه به کوه ودشت حتا برای نفس کشيدن روياست ..
کاش سفر به ترکيه ممکن بود ...شايد زمستان ، شايد سال ديگر ، بهار ديگر ، هر چند ديگر بهار برای من وجود ندارد..
به بهرام يا منوچهر بگو چند خطی در باره امضای دسته جمعی سينماگران برايم بنويسند.. ميدانم مشکل است ، سخت نياز دارم که در تحليلها يم اشتباه نکنم...
سلام به همه
آمدنتان مرا شاد ميکند...
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire