جمیله
ندایی
حجاب
اجباری
با
چه کسی میرقصیم؟ { 1}
خانم
فاطمه صادقی دلم برایتان می سوزد.
این
روزها مطلب خانم فاطمه صادقی دست به دست میگردد.
خانمی
از خانواده مذهبی واز نزدیکان حکومت به انتقاد برخاسته است.
در
مطلب " حجاب " مهمترین نکته ، جسارت اوست در مقابل مذهبیون .
آیا
قلم او را هم خواهند شکست؟
به عمق جملات که نگاه میکنم دستهای
بسته اورا می یبینیم .محدودیّت هایش را میبینم. فاطمه ناگهان چشم باز کرده است و
می خواهد ببیند. او خسته و دلزده از همه زندگی گذشته تصمیم دارد به جنگ زورگویان و
صاحبان قدرت برود. و اتفاقا در شرایط فعلی نگاه به وضعیّت وخیم زنان و جوانان به
او و به همه دیگران فرصت مکث کردن، فرصت ، شاید ، اندیشیدن بدهد.
با
شکستن قلم دیگران، همه دیگران و همه بد فهمی های موجود جوانانی چون خانم صادقی با
صمیمیّت و نگاه به زندگی خود دریافته اند نه تنها کودکی آنها ، بلکه جوانی و آینده
آنها از آنها دزدیده شده است. این جوانان متاسّفانه حتا در انتقاد از ارزشهای
موجود با همان دریافت و همان تعاریف به جنگ بی عدالتی و ظلم میروند.{3}
خانم
صادقی با جدّیت به موضوع زنان نگاه میکند و خود را موظّف کرده است که تا آنجا که میتواند
بنویسد و افشا کند. در مطلبی به زندگی سه زن میپردازد که در زندگی کوتاهشان به
شرایطی که به آنها تحمیل شده ، نه گفته
اند. سوّمین زن امابوواری ست. زن خیالی
گوستاو فلوبرت در رمان مادام بوواری که دو قرن است موضوع بحث از دیدگاههای مختلف
بوده است. متن مورد بحث خانم صادقی ترجمه غرض آلود ضدّ زن جدید است که با
ویراستاری سانسورچیان اسلامی ، دیگر به متن فلوبرت و شیوه نگارش فلوبرت و نگاه
فلوبرت به دنیا و بشریّت ارتباطی ندارد.
گوستاو
فلوبرت در نامه هایش به لوییز( زنی که دوستش دارد) توضیح میدهد چرا کنج خلوت گزیده
است؟ گوستاو از ارزشهای تحمیلی رایج فرار میکند. می خواهد رمانی بنویسد علیه تمام
روابط حاکم. او نه تنها قدرت سیاسی ، بلکه ارزشهای حاکم و اخلاق موجود را مخرّب و
ضّد آزادی انسان میداند. اوبرای نوشتن انچه میاندیشد حتا نوع نگارش رایج را رد
میکند. او شاعران و ادیبان ستایش شده آکادمی فرانسه را دلقکان حلقه به گوش قدرت
مینامد. بعد از انتشار کتاب، فلوبرت را نه به دلیل شیوه نگارش بلکه به خاطر نشر مطالب
مستحجن و لطمه زدن به عرف و اخلاق اجتماعی به دادگاه میکشانند. او در دادگاه در
جواب مسئولان که اورا به تبلیغ فحشا و مدح زن سرکشی که آزادی را به همسر پارسا
بودن ترجیح میدهد، می گوید : آقایان اشتباه میکنید،در دنیایی که شما ساخته اید
متاسّفانه اما بوواری وجود ندارد ، اما
خود من هستم . منی که دنیای شما را دوست ندارم.
خانم
صادقی حرفهای شما شبیه حرفهای دختریست در اطریش که در کودکی ربوده شده بود. دخترک به طرز معجزه
آسایی در بیست سالگی از بند مردی که چهارده سال او را در یک زیرزمین زندانی کرده
بود فرار میکند . حرفهای دخترک حتا پس از
یک هفته سرو کله زدن با روانپزشک شبیه
حرفهای شماست.
شمادر
کودکی زندانی خانواده مذهبی وسنتّی ( نگویم مرتجع ) خود بودید و امروز هم متاسفانه به نوعی دیگر
هستید. هنوزهم با تمام جسارتی که پیدا کرده یید ، از مرگ زود رس عالم دینی که فقط
در مورد حجاب شما را قانع نکرده است احساس تاسّف میکنید .
آیا
میدانید به دلیل حرفهای آقای مطّهری، چند زن شلاق خوردند ؟ چند زن شکنجه شدند؟چند
زن زندانی شدند؟ چند زن اعدام شدند؟ و برای تحفیر و تخریب زنان به چند زن تجاوز شد و تجاوز میشود؟
شما
جمله " خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است" را تحمّل میکنید . چرا؟
آیا
به توهمّاتی چون حجاب علیه امپریالیسم معتقد هستید؟
من
برخلاف شما در کودکی شانس بیشتری داشتم . پدرم را سه ساله بودم از دست دادم. مادر
جوانم خانه یی در خیابان دلگشا خرید که از فامیل پدری من دور باشد.
یادم
هست همسایه یی داشنیم به نام سکینه خانوم که زن مهربانی بود . سکینه خانوم شوهری
داشت که با مبارزین مذهبی علیه شاه همکاری کرده بود و در درگیریهای
سیاسی
کتابهایی را به خانه ما آورد و مادرم با مهارت کتابها را در باغچه چال کرد.
مادرم
سکینه خانوم را دلداری میداد که اتّفاقی نخواهد افتاد و خاطرات کودکی اش را از
جنبش آذربایجان تعریف میکرد که کتابهای کمونیستی را در باغچه چال میکردند.
وتا
امروز کسی پی کتابها نیامده بود. سکینه خانوم دو عروسک پارچه یی برای من و خواهرم
دوخت که از همه عروسکهای دیگر بیشتر دوست داشتیم.
سکینه
خانوم یک دختر به نام زهرا و یک پسر به نام جعفر داشت.
من
کلاس چهارم دبستان بودم که برای جعفر آقا زن گرفتند . حیاط خانه ما بزرگ بود و
سکینه خانوم جشن عروسی را در خانه ما گرفت. عروس قدش از من کوتاهتر بود و وقتی روی
صندلی نشسته بود پایش به زمین نمی رسید. مادر بزرگم من و خواهرم را به گردش برد و
به ما گفت ازدواج کودکان جنایت است و مادیگر حقّ نداریم با زهرا دختر سکینه خانوم
و زری عروس تازه بازی کنیم.
من
گاهی که دیگران سرشان شلوغ بود به پشت بام میرفتم و با زری عروس سکینه خانوم
" یه قل دو قل" بازی میکردم.
زری نمیدانست شوهر داری یعنی چه؟
و سوالهای مرا نمی فهمید . زری دوست
داشت کتابهایی را که میخوانم برایش تعریف کنم. داستان "هاکلبری فین"
و" تام سایر"را بارها برایش تعریف کردم. موقع ازدواج کلاس دوم بوده، فکر
میکنم حتا نه سال هم نداشته و در خانه شان جز کتابهای مذهبی کتابی پیدا نمیشد. می
گفت خدا بزرگ است و مرا می بخشد که شوهرم را دوست ندارم . میگفت از کار خانه
متنفّر است. می گفت دوست دارد رمان و داستانهای جنگی بخواند . مادر بزرگ من و مادر
شوهر زری کشف کردند که ما بعد ازظهر های
گرم تابستان در اطاقک پشتک پشت بام ، به بازی مشغول هستیم . و هر دو تنبیه شدیم. زری
مدتیّ غیبش زد . شنیدم چند بچهّ انداخته است . چون بدن کوچکش طاقت حاملگی نداشت .
و اختلافات همسایگی ما، مرا از اخبار خانواده زری دور کرد. بعد از
سکینه خانوم ، اشرف خانوم همسایه دیگرمان در غیاب مادر بزرگم که به سفر رفته بود ،
مرا مذهبی کرد. به توصیه اشرف خانوم نمازخوان عجیبی شدم شب و روز نماز می خواندم و
از خدا طلب آمرزش میکردم. خودم را مسئول
مرگ پدر و گریه های شبانه مادر میدانستم. شبهای احیاء آنسال به مسجد رفتم و قرآن
برسر گرفتم و به زور میخواستم در صف اوّل زنان قرار بگیرم.
مدعی بودم که از همه آنها بهتر قرآن میخوانم و
چه کسی گفته بود که باید بروم به ته صف؟؟ یک
شب در حال کلنجار بازنان مذهبی صف اوّل
بودم که مادر بزرگ رسید و به آنها گفت که این حرکات مسلمانی نیست . و آنها چیزی از دین نمیدانند.
نمی دانم چرا هیچکدام با مادربزرگ بحث نکرد. او مرا قانع کرد که به خانه برگردم.
بعد
ازین تابستان مذهبی ، به محض باز شدن مدرسه با آذر و منصوره همشاگردیهایم گروه
تحقیق تشکیل دادیم و سال تحصیلی به پایان نرسیده بود که تکلیفمان را با ادیان روشن
کردیم . و سال اوّل دبیرستان آشنایی با تیاتر مرا بالکلّ به دنیای مدرن پرتاب کرد.
وهرگز قوانین دینی و عرف سنتّی به من تحمیل نشد. بعد ها انسانهای زیادی را شناختم
که به خدا و دین بخصوصی ارادت داشتند ، امّا همه در خلوت خود با خدا بودند. و در
رفتارهای اجتماعی وسیاسی بی دین بودن مرا عمیقا پذیرفتند.
{1}
در
فیلم «رقصیدن با بشیر» آری فولمان ،فیلمسازاسراییلی به جستجوی روزهای
جوانیش میرود. روزهای جنگهای بیهوده، جنگهای نابرابر.
درمیان
کابوسهای شبانه می داند شاهد کشتار
بیگناهان بوده است.
کدام
کشتار؟؟ کی؟؟ کجا؟؟ چرا؟؟
فیلم
حکایت یک سرباز اسراییلی ست که پس از گذشت بیست وپنج سال ازجنگ
لبنان و قتل عام " صبرا و شتیلا "
به دیدن همه سربازانی میرود که با او در جبهه بوده اند. حالا هر کدام به نحوی ماجرا را فراموش کرده اند
یا با کابوسها و احساس گناه از سکوت در مقابل جنایت ، به زندگی خاموش و محدودی تن داده اند.
فیلم
از یک قهوه خانه شروع میشود . آری و دوست دیرینش بر پشت میزی نشسته اند. او و
دوستش و دیگران همه چهره های گرفته و مظطربی دارند. دوست آری از کابوس دیرینش
میگوید. بیست و شش سگ اورا دنبال میکنند و میخواهند او را بدرند.
او
هرشب این کابوس را میبیند. همان شب آری تصویری از آن دوران را به یاد میاورد که
قبل و بعدش را فراموش کرده است. از این لحظه به بعد آری فقط میخواهد بداند چه چیزی
در یاد او فراموش شده و به عقب رانده شده است.
آری
درین تصویر خود و دودوستش را میبیند که نیمه شب در دریای مقابل شهر بیروت مشغول
آبتنی هستند. روبروی آنها شهر زیر بمباران روشن میشود واسمانخراشها تخریب میشود.
روایت رایج اینست که فالانژهای مسیحی به انتقام
قتل بشیر .... در جنگهای داخلی لبنان ،
ساکنین دهات « صبرا و شتیلا» را در یک شبانه روز قتل عام کردند. گویا شارون در
جریان بوده است. و به ژنرالهای اسراییلی دستور داده است که سربازان اسراییلی شهر
را محاصره کنند و فقط شاهد قتل عام باشند.
شدّت جنایت انقدر وخیم است که یک خبرنگار اسراییلی نیمه شب به شارون زنگ
میزند و به سرعت همه جهان ازین جنایت مهم بشری مطّلع میشوند.
سربازان
جوان آن روزها بعد از گذشت بیست سال از خود می پرسند چرا به این بی عدا لتی تن
دادند؟؟؟
جوانانی که فرزندان باقیماندگان کوره های آدمسوزی
بودند.
مگر
نازی ها اقوام آنها را نا عادلانه در کوره
ها نابود نکرده بودند؟
چرا این سربازان ، در لبنان به
کشتن بیگناهان تن دادند؟؟ چرا به فالانژها کمک کردند که در مقابل چشم آنها پیران و بچّه ها و زنان بی دفاع را قتل عام
کنند؟ چرا در مقابل جنایتکاران ساکت
ماندند. ؟؟؟ چرا از جنایتکاران دفاع
کردند؟؟؟
آری به جای سوال صریح از دوستانش
میپرسد آنشب دقیقا چه اتّفاقی افتاد.
هر کدام از همرزمان صحنه هایی
ازترسهای جنگ را به یاد می آورند ، اما هیچکدام تصاویر مشترکی به یاد ندارند. هیچکدام تصویر کابوس آری را به یاد ندارند. این خود آری ست که در صحنه آخر فیلم تصویر
کابوسش تبدیل به تصویر حقیقی میشود.
در صحنه
یی از فیلم ،یکی از سربازان به یاد می آورد که یک روز در خیابانهای بیروت، یک جوخه سربازگیر کرده بودند. آنها در چاله های خیابان
پناه گرفته بودند و از تمام ساختمانهای
بلند به طرف آنها شلّیک می شد. ناگهان یک سرباز از وحشت دشمن ، از پناهگاهش
بیرون میپرد و می چرخد و می چرخد و به همه طرف شلّیک می کند. چرخش دیوانه وار او به یک رقص والس می ماند .یک والس با موسیقی اشتراوس ...
وما
، مای تماشاچی متوجّه میشویم، این سربازان
با بشیرجمایل ، با فالانژهای بشیر رقصیده اند..
شما
با که می رقصید خانم صادقی؟